۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

دیگران

سالیان خیلی دور، ملکه ای بود که قلمرو پادشاهی بزرگی داشت... ملکه ای خوش اخلاق، با ابهت، با درایت، متفکر و زیبا...
یه روز وزیر ملکه، به ملکه پیشنهاد عشق و ازدواج داد.
ملکه مخالفت کرد... در حالی که اون هم وزیر رو دوست داشت... مخالفت کرد... چون نمی تونست غرور خودش رو بشکنه و به یک زیر دست خودش بگه «دوستت دارم». ملکه غرورش رو نشکوند...
با وزیر مخالفت کرد... اون رو از دربار اخراج کرد...
از وزیر خواست که عشق به اون رو فراموش کنه... ولی وزیر نتونست... نتونست عشقش رو فراموش کنه... فقط اون رو پنهان کرد... برای اینکه نمی خواست از دستور ملکه سرپیچی کنه... برای اینکه نمی خواست ملکه رو ناراحت کنه...
ملکه و وزیر سالهای سال دور از هم زندگی کردند... ملکه عشقش رو ابراز نکرد... ولی تا آخر عمرش از وزیر سابقش در همه جا حمایت کرد...وزیر هم عشق به ملکه رو پنهان کرد... ولی تا آخر عمر به ملکه خدمت کرد و احترام گذاشت و عشق ورزید...
پ.ن: از من چیزی نپرسید تا به شما دروغ نگویم.(نیل آرمسترانگ موقعی که از ماه برگشت همینو گفت)